وثقتيموز
مي خوام خوشبخت بشم و تلاش مي كنم راه خوشبختي رو پيدا كنم ...
یک شنبه 24 شهريور 1390برچسب:, ساعت 22:20 | Emeli


نمي دونم .... واقعا نمي دونم حكمتش چيه ؟

همين ديشب داشتم به خودم ميگفتم ديگه هم رو نميبينيد ، تازه داشتم به وضعيت جديد انس ميگرفتم!


زنگ زدند گفتند،  فردا كلاس داريد !!!


خدا اذيت ميكني ها!

---------------------------------------

شما چي ميگين؟ البته حواسم نبود شما فقط مي خونيد ، حرف نميزنين!!!


بعدا اضافه شد : از اس ام اسي كه به دوستم زدم شروع مي كنم!

«خب ميبينيم كه كلاس هم نداشتيم. برا ما كه بد نشد قمو ديدم آخجووووووووووووووووووووووووووون. واي ميخوام پرواز كنم. واي انقدر شادم كه دارم اشك ميريزم. واي مامان وايييييييييييييييي قربونه خدا برم من...............»


الان توو اتووبوسم با وضعيته خيلي سخت! دارم تايپ مي كنم، درسته شاد شدم قم رو ديدم ولي بازم دلم مي خواد برگردم... دعا كنين برگردما. راستي شماها هم اينطوري هستين؟ تا به حال به شهري علاقه ي شديد عين خودم داشتين؟

خب گفتم : كلاس امروز كنسل شد اما به پيشنهاد مسئولين اونجا، موندم كلاس تا ساعتش سر بياد، ولي من كه برعكس هميشه ، از كنسل شدنه كلاس خوشحال شدم، نميدونين ! اما دلم ميخواد باز برگردم ، با اينكه ديشب خونه قول خواستن قيده قمو بزنم ، قول دادم ولي به خدا ميسپارم.

هميننطور كه خدا امروز نشون داد، مامان بابا فلاني و فلاني فقط مخلوقه خدان و خدا مافوقه ! هرچي اوون بگه ميشه، مامان اينا همه جوره قم رو بر من بستند ولي خدا يه راهي باز كردو ما دوباره قمو ديدييييييييييييييم. آخه چطور احساسمو بيان كنم ؟ مي تونم به جرات بگم تنها وابستگيم در عالم ، قمه !

اما راجع به حكمت !

از احوال ديشبم بگم : ديشب كلي كلنجار فكري داشتم ! همش ميگفتم برم يا نرم! يه بار ميگفتم برو ، كلاسته تازه ميبينيش ، يه ذره از دلتنگيتم رفع ميشه يه بار  ميگفتم نرو ، دلتنگ تر ميشي ، هوايي ميشي ! يه بار ميگفتم برو ، شايد اوون دلتنگت شده باشه ، يه بار ميگفتم نرو شايد با ديدنت اذيت بشه ! هي ميگفتم برو نرو برو نرو! اما خدا يه جور ديگه خواست!!!

چون  از آموزشگاه مون چندين بار زنگ زده بودن ،خونه مطلع شدن كلاس هست،  همين ، سبب شد  كه چه من بخوام چه نخوام بايد مي رفتم! چون اول ازم پرسيدن ميري؟ - بعد تماس آموزشگاه مون- گفتم«بله كلاسه ، مگه ميشه نرم! عمليه و برا خودم خوووبه!» اما بگم خدا زبونمو چيكار نكنه ! اين حرف تووو خاطرشون موندو شب كه دوباره همون دعواهاي شبه كلاسي بوود، اگه يه كلمه ميگفتم نميرم ، ميرفتن روو فاز بدبينيي كه اين بچه دلش هواي يارو كرده بووده و ... همين شد كه اصلا نميشد بگم نميرم! و اين شد  كه ما رفتيم قم!

فكر مي كنم حكمت كلاس امروزم اين بوود كه خدا دلش به حالم سوخت! باور كردني نيست ولي داشتم ميمردم از قم دووور بودم، خب دل خدا طاقت نيوورد گفت، اين بچه رو راهي كنين بره قم ! كباب شدم انقدر گريه كرد...

(البته هميشه من به خودم گفتما، انقدر Emeli نخواه از حكمتها سر در بياري ، تو Emeli باشو خدا هم خدا. اما مگه تووو گوشم ميره؟!)


 

22:19

یک شنبه 24 شهريور 1390برچسب:, ساعت 22:15 | Emeli


7 - 8 باري شد كه آجيه اوومد گفت بيدار شو! بار آخر ديگه بيدار شدم... اما كاش بيدار نميشدم!


خوابي داشتم ميديدم از آينده!!!


جديدا همش دارم خوابهاي آينده رو مي بينم ، اين يكي نميدونم كي قراره اتفاق بيافته؟


امام رضا(ع) گفته خواب ديدي بگو خيره، خيرم واقع ميشه... گفتم ولي طاقت نيووردم به مامان حدودي گفتمش ،

و چون آلرژيه مامان بوود ، كلي پشيمون شدم ، چرا گفتم؟!


من خيلي از آينده خبر گرفتم... دليل ميشه اينبار هم درست خبر گرفته باشم؟

اصلا به خواب بايد بها داد؟ 


پنج شنبه 23 شهريور 1390برچسب:, ساعت 6:20 | Emeli

 

ياده يه خاطره افتادم !

 مهمون از شهرستان داشتيم، من زياد حال و حوصله ي مهمونو ندارم، ولي هرجور  بود تحمل مي كرديم البته گاهي با نگاه هامون اعتراضمونو اعلام ميكرديم، بدتر قضيه اينجا بوود كه دختره شونم ، به ما  گير داده بوود وهرجا مي رفتيم اونم مي اوومد

ساعت 2 شب شده بودو اونم پابه پاي من بيدار! همشم سرش تووو لپتاپ من بووود! ديگه داشتم زجر ميكشيدم از دستش... آبجيه هم كه خوابيده بوود،  آخرسر يه تصميم كبري ايي گرفتم ، كه انقدر باهاش حرف بزنم تا ببرمش لالا ، ما هم كه شيرين سخن شروع كرديم... اما اين دختره مگه از رووو ميرفت!!! آخر سر گفتم ولش كن بابا ! نخواستيم بره لالا ، بمووونه حداقل خوش باشيم! اين شد كه به طنز كشوندمشو كلي به خنده اووردمش! تا اينكه وسط خنده و تغيير روحيه ، ديدم اي دل غافل دختره نم پس داد واييييييييييييي مي خواستم بزنم توووسرم!!! اونم كجا؟ رو مبل؟ من يه نوزادو نمي تووونم ترو خشك كنم چه برسه اين دختره 8-9 ساله رو!

بعدشم همه اينطور وقتا شرمنده ميشن و دختر خوشگله (نه باباااا! مي خواي همينجا يه دستشويي راه بندازيم برات!) بش گفتم، دستشوويي همين بغله! رووت نشد بپرسي؟ خيلي باحال بهم جواب داد: نه! من هروقت زياد مي خندم اينطور ميشه؟!

توو دلم گفتم : «اي ده ده ... اوومدم حالشو ببريم به كجا رسيديم؟! حالا مبلو چيكار كنم؟ » ماشالله كمم نذاشته بوود، آخه! انگار يه قرن دس به آب نرفته بوود ... خلاصه چشتون روزه بد نبينه ساعت 3 شب، از اوون كه بدت مياد بايد تر و خشكشم كني! اونم چييييييي مبله به اوون سنگيني!  به دختره گفتم اونجا تايد و ريكا و از اينجور حرفا  هست ور دار بيا ببينم چه خاكي به سرمون كنيم؟! خودمم رفتم دنبال آب و تشتي چيزي! اما هيچي نبود، پيش مامان اينا هم نميشد رفت، تابلو مي شد، مجبور شدم سطل زباله رو خالي كنمو از اوون به جا تشت استفاده كنم! حالا يه كار به اين دختره سپرده بودما كلي گشته بوده و آخر سر برام، لكه بر مبل اووورده بوود! بهش گفتم  عزيزم اين چيه؟ گفت : ديدم لكه بر بهتره اووردم! گفتم اين الان لكه است ديگه تووو دلم گفتم: بگير بتمرگ خودم ميرم ميارم! خلاصه  آب ريختيمو خودش تميز ميكرد ! رسيديم موقع خشك كردن! هيچ پنكه اي سشواري هيچي نبود...آخر سر فقط ياده لباسام افتادم،  بدبخت من! لباسام رو اووردمو با اوونا هي چلونديم! انقدر كه تلافيه اوون نگاه هاي سرشبم رو دراوورد ديگه! غلط كنم ديگه ناراضي باشم از مهمووون! اما هركار كرديم خشك كه نشد ، مونديم به مامان اينا چي بگيم كه در واقع براش آبرو حفظ كنيم ! اهل دروغ و پيچوندن اينا نيستم، اما مهمون بوودو دلم نمي اوومد آبروش رفته شه ، كه خنده زيادي كار دستش داده!!! واسه همين گفتم خب بايد بپيچونم!  حالا مونده بوودم چي بگم؟ يه دفعه گفتم ،  آهان ميگم خواب بوود و جيغ زد و يه دفعه نهري زيرش جارييي شد! بعد همه جوره قضيه رو بررسي كردمو ديدم حله ! همين خوبه همين شد كه صبح به مامان اينا گفتمو خداروشكر با خنده همه چي تمووم شد!


جالبتر رو بگم كه فردا شبم موندند و دختره باز پيش من! خوشگل اوومده بهم ميگه ، اميلي جوون طنزات جالب بوود بازم ميگي؟ گفتم: نه  قربونت برم! من ديگه توو خط نوحه سرايي  كار ميكنم!


پنج شنبه 23 شهريور 1390برچسب:, ساعت 3:58 | Emeli


من زياد سوتي ميدم و برام همشون خاطره است هربار يادش مي افتم از خنده ميميرم، اطرافيان كه بماند...

 جالب اينجاست كه : گاهي ديگران متوجه نميشن ولي من خودم تابلو مي كنمو مي خندمو بقيه هم متوجه ميشن!


تووو دفترم كلكسيوني ازشون رو جمع كردم... ! اما حالا كه دفتر نيست و اينجا شده دفترم، اينجا هم كلكسيون افتخاراتم رو جمع مي كنم!


- داشتم با اعتماد بنفس تمام، متني رو واسه يكي مي خووندم، يه دفعه به جاي «يكم شهريور بود» گفتم ، «يه كم شهريور بود!!!»:)

- به تازگي با دوستي آشنا شده بودم. دوستم خيلي هوامو داشت منم با خنده ازش پرسيدم « اينهمه خوبي بهم ميكني مي خواي بگي "رفيق خرابي؟" » :) به جاي اينكه بگم "خراب رفيقي" گفتم "رفيق خرابي" ...

- دكتري داشت حرف ميزد و من خيلي مودب داشتم باهاش حرف ميزدم، گاهي حرفاشو به خودش مي گفتم به هواي تحليلشون، تا يه بار به جا اينكه بهش بگم «آقاي دكتر شما فرمودين ... » گفتم « آقاي دكتر شما عرض كردين :) ... » 

- فكر مي كنم اين برا خيلي ها پيش اوومده ، يه آموزشگاهي زنگ زدم كه برم ثبت نام كنم، گفت «فلان ساعت فردا تشريف بياريد» متوجه نشدم چي گفت : «پرسيدم فرمودين كي تشريف بيارم؟» :)

بازم ميگم انقدر هست ....


 

پنج شنبه 23 شهريور 1390برچسب:, ساعت 1:0 | Emeli

دلم گرفت ، امي كه آپ نكرده، گيلاسي هم همينطور، آني هم همينطور تر، مگنوليا كه ديگه هيچي ، كلا نيست! خيلي دلم تنگش شده، يواشكي هم كه آپ بوود ولي تكراري! فقط خدا خيرش بده،  ما هم آدميم ، آپ  بود خونديم ولي راضي نشديم، حوصله ام سر رفت!

رفتم وبلاگ دوستم ، فرشته هاي زميني .... اونم آپ نكرده بوود، ولي با وبلاگ «رز لب ماتيكي» آشنا شدم، هنوز زياد نميشناسمش ولي به دلم نشست! خداروشكر حالا يكم راضي شدم.

چي ميشد وبلاگهاي مورد علاقه ام هر چند ساعت  يه بار آپ مي كردند. من همش مطلب مي خوووندم؟

(نخندين، آدم كه دلش گرفته باشه همش دوست داره خودشو سرگرم كنه، منم سرگرميه مورد علاقه ام وبلاگ هست ديگه!)


پنج شنبه 22 شهريور 1390برچسب:, ساعت 23:59 | Emeli


 

امروز خوابي ديدم كه خيلي عجيب بوود برام، راجع به فردي كه اصلا نديده بودمش ، اطلاعاتي راجع بهش، بهم داده شد، از صبح همش مي گفتم ، من به اون شخص چه ارتباطي دارم ؟ چرا اين خواب رو ديدم ؟ چه پيامي برام داره ؟ و كلي ديگه!


يه ساعت پيش پدرم از شخصي حرف زد ، كه او همان شخصي بوود كه من خواب ديدم، اطلاعاتي هم كه گرفته بوودم ، كاملا درست بووود !!!


واقعا برام عجيبه ؟ خيلي شده خوابهايي ديدم كه تعبيرشان درست از آب دراوومده ، اما اين خواب برام خيلي خيلي عجيبه! من به اوون شخص چه ارتباطي داشتم؟ چرا بايد اطلاعاتي از اوون شخص به من گفته ميشد؟


پنج شنبه 22 شهريور 1390برچسب:, ساعت 17:37 | Emeli


 

دلم برا قم تنگ شده!

دلم برا اوون كوچه هاي گرمش كه زجرم ميداد تنگه... دلم برا غر زدنام روووزايي كه اونجا بوودم تنگه ... دلم برا جيغ هام وقتي از شدت تنهايي تنها چاره ام ميشد تنگه ... دلم برا مردمي كه هيچ وقت تووو بحرشون نرفتم تنگه ... دلم برا اووون ضريح   كه 2 سال دركش نكردم تنگه... دلم برا شهركوچيكي كه خيلي تووش پياده رفتم تنگه ... اين اشكا اموون نميده...............................................


واي خدا تا به حال انقدر منو محروم نكرده بووودي ... چي كار كردم كه به يكباره همه دلخوشي هامو ازم گرفتي... خدااااااااااااااااااا من دلم برا حرم برا قم برا شهر كوچيك دوست داشتنيم تنگه ميميرم ها. 

يازهرا.

یک شنبه 21 شهريور 1390برچسب:, ساعت 22:54 | Emeli

 

كوچكترين ذره در عالم چيه ؟

یک شنبه 21 شهريور 1390برچسب:, ساعت 1:0 | Emeli

 

3 ماه از 22 سالگيم گذشت!

 

يعني الان من با اون  Emeli  سه ماهه پيش فرق دارم! بايد بررسي كنم...

 

* يادم باشه قالب وبلاگ رو امروز عوض كردم، چقدر دوسش دارم! بوي چوب ، طراوت گلها و سبزه ها ،  بهم نشاط ميده... ياده يه كارتون هم مي افتم!

 

 

همه ي ما دنبال اينيم كه در دنيا و آخرت به مقام عالي و برتر برسيم...
چاره ي راه؟
دقت كه كردم ديدم بيشتر آدما يا يه سره دنيا رو مي چسبنو از آخرت مي افتن و يا يه سره به آخرت مي چسبنو از دنيا مي افتن (خودمم آدمم ديگه!)
آخرشم گروه اولي ها ميگن لعنت به اين دنيا، هرچي دنبالش مي ري كمتر بدست مياري، آخرتم كه نداريم!
و
گروه دومي ها يه روز خسته ميشنو ميگن واااااي از همه عالم عقب افتاديم كه!
اما همه مون مي دونيم راه تعادل بهتره، اما راه تعادل چيه؟ تووو آيه ي 31 نساء ديدم كه گفته : «اگه ميخواي به مقام عالي و برتر هم تووو دنيا هم تووو آخرت برسيي.... فقط و فقط بايد از گناهاي بزرگ دوري كني!» همين!
خيلي جالبه ها، يه دوري از گناه بزرگ، ما رو به هر دو مي رسونه. (دقت كنا نگفت خووووب باشو خوووبي كن، فقط گفت از گناهه بزرگ دووووري كن!)
(اين جواب باشه برا اونايي كه ميگن دنبال خدا رفتي... از دنيا بي نصيببي! فقيري! تهيدستي! مقام دنيايي نداري! الانه همه زرنگن و تو خدا خدا كني عقب مي مونييييي.... )
حالا اينجا بگرد پرتقال فروشو پيدا كن! گناهاي بزرگ كدوماست ؟ 
(من يه چندتايي پيدا كردم ولي فعلا نمي خوام ذكرشون كنم، البته يه كتاب گناهاي كبيره از شهيد دستغيب هم هست! )
درباره وبلاگ


Emeli هستم. 22 سالمه. ساكن تهرانم. نرم افزار كامپيوتر خوندمو تازه فارغ التحصيل شدم. تصميم به ازدواج داشتم ولي به هزاران دليل كه درست و غلطشو نمي دونم، ازدواجم سر نگرفت! خانواده ي مذهبي ندارم و تا سال اول دبيرستان، بي حجاب بوودمو از اينكه ديگران از ظاهرم و اندامم تعريف مي كردند شاد بوودمو روز به روز بيشتر بي حجاب مي شدم. ساله پيش دانشگاهيم، از لحاظ پوشش تغيير رويه اساسي دادم و در ذهنم تعارضاتي پيش اوومد كه منو واداشت به اينكه بدونم من كيم؟ باورهام چيه؟ باور درست كدومه ؟ به همين دليل قم رو براي گذروندن دوران دانشجويي انتخاب كردم ( شهري ديده بودم كه ميتونم از لحاظ مذهبي به اطلاعات كافي برسم) اما مشكلات فراوووني برام پيش اوومد و كمتر تونستم بهره برداري كنم ولي اين تعارضات هنوز هستو من به دنبال حلش هستم! البته بگم ، ذهن به شدت پرسشگر و كنجكاوي دارم و علاوه بر اوون مسائل رو ساده قبول نمي كنم، همين باعث شده كه هميشه بگم «نمي دونم!» و به دنبال اوون تلاش كنم براي دونستن! پس دفتر خاطراتي تهيه كردمو از افكارم از خاطراتم از درددل هام درش نوشتمو به زندگيم دقيق شدم ، تا هم خودم رو خدا رو راه و رسم زندگي رو ! پيدا كنم و هم خاطراتم و روند زندگيم رو ثبت داشته باشم، تا هميشه به يادم بمونه ! دفترم هميشه مخفي بوود و از اين كه خوونده نميشد خسته شدم و تصميم گرفتم به بلاگ تبديلش كنم.
آخرین مطالب

پيوندها


 

 

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان وثقتيموز و آدرس delnegari.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




Alternative content